Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

۳۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


  • جلال کریمی


یا بقیه الله
♡❤
دلم ...
مثلِ اَنــارهایی که مـادربـزرگ دانــه می کنـد ،
به شــوقِ دیدنت خــون است . . .
با قـدومت بر شــبِ تـارِ زمیــن نقطـه پایان بگذار .

  • جلال کریمی


توکل بر خدایت کن کفایت میکند حتما

اگر خالص شوی با او صدایت میکند حتما

اگر بیهوده رنجیدی از این دنیای بی رحمی

به درگاهش قناعت کن, عنایت میکند حتما

دلت درمانده میمیرد, اگر غافل شوی از او

به هر وقتی صدایش کن حمایت میکند حتما

خطا گر میروی گاهی, به خلوت توبه کن با او

گناهت ساده میبخشد, رهایت میکند حتما

به لطفش شک نکن گاهی, اگر دنیا حقیرت کرد

تو رسم بندگی آموز, حمایت میکند حتما

اگر غمگین اگر شادی, خدایی را پرستش کن

که هر دم بهترینها را, عطایت میکند حتما
♥•٠·
رسول الله صلى الله علیه و آله :

یَقولُ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ ما مِنْ مَخْلوقٍ یَعْتَصِمُ دونى إِلاّ قَطَعْتُ أسْبابَ السَّماواتِ و َأسبابَ الأَرْضِ مِنْ دونِهِ فَإِنْ سَأَلَنى لَمْ اُعْطِهِ و َإِنْ دَعانى لَمْ اُجِبْهُ؛

خداوند عزوجل مى فرماید: هیچ مخلوقى نیست که به غیر من پناه ببرد، مگر این که دستش را از اسباب و ریسمان هاى آسمانها و زمین کوتاه کنم، پس اگر از من بخواهد عطایش نکنم و اگر مرا بخواند جوابش ندهم.

  • جلال کریمی


خود را به خدا بسپار،
وقتی که دلت تنگ است

وقتی که صداقتها ،
آلوده به صد رنگ است

خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است

چون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ است

خود را به خدا بسپار ،
آن لحظه که تنهایی

آن لحظه که دل دارد
،از تو طلب یاری

خود را به خدا بسپار ،
همراه سراسر اوست

دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوست

خود را به خدا بسپار،
آن لحظه که گریانی

آن لحظه که از غمها ،
بی تابی و حیرانی

خود را به خدا بسپار،
چون اوست نوازشگر

چون ناز تو میخواهد ،
او را ز درون بنگر

خود را به خدا بسپار ، وقتی که تن ات سرد است

وقتی که دل از دنیا ، آمیخته‌ی یک درد است....

  • جلال کریمی


•٠·˙✿ به نام او که یـــــادش مایه آرامـش دلهاســــت
  السّلاٰمُ عَلیکَ یاٰ حُجَّتَ الله یاٰ صاحِبَ الزَّمان"عجل الله تعالی فرجه الشریف"


  • جلال کریمی

  • جلال کریمی


جمعه احوال عجیبی دارد
هر کس از عشق نصیبی دارد
در دلم حس غریبی جاریست
و جهان منتظر بیداری است
جمعه، با نام تو آغاز شود
یابن یاسین همه جا ساز شود
جمعه یعنی غزل ناب حضور
جمعه میعاد گه سبز حضور
جمعه هر ثانیه اش یکسال است
جمعه از دلهره مالامال است
ابر چشمان همه بارانی است
عشق در مرحله پایانی است
کاش این مرحله هم سر میشد
چشم ناقابل ما تر میشد

" اللهم عجل لولیک الفرج"

  • جلال کریمی


هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم.

خوب یادم هست از بهشت که آمدم،

تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم.

بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم.

اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت.

دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد.

و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سد و دیوار.

دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند،

روح در من روان نیست و جان جریان ندارد...

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ،

چند قطره اشک است که گوشۀ دلم پنهانش کرده ام،

گریه نمی کنم تا تمام نشود،

می ترسم بعد از آن چشم هایم سنگریزه ببارد.

یا لطیف!

این رسم دنیاست که اشک، سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟

این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم،

اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ناپدید می شود.

یا لطیف!

کاشکی دوباره تنها مشتی از لطافت را به من می بخشیدی تا من می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم.

مثل هوا که ناپدید است. مثل خودت که ناپیدایی ....

یا لطیف!

مشتی، تنها مشتی از لطافت را به من ببخش ....


  • جلال کریمی


سلام آشنای دل !
.

این منم و دلتنگی هایی که بهانه کرده ام برای گفتن التهابِ
.

هر آنچه که بی تو می گذرد .
.

اوضاع ما خوب نیست ، بهتر بگویم دارد وخیم می شود
.

آسمان این روزها تنگی نفس گرفته است .
.

زمین ، بی ظهورت فلج شده است
.

و ما مردمانش ، زمینگیرتر از قبل به زمین شده ایم .
.

تو را به خدا مخواه ،
.

مخواه بیش از این تنها شویم و بین ما و نگاهت فاصله افتد
.

که منهای عشق تو هیچ می شویم نزد خدا !


  • جلال کریمی


به مناسبت شهادت مظلومه کربلا حضرت سکینه بنت الحسین علیهما السلام :

حضرت سکینه علیها السلام می گوید:

در یکی از شب ها که در شام بودم، خوابی دیدم طولانی. در آخر آن خواب، زنی را مشاهده کردم که دست بر سر نهاده و نالان است. پرسیدم: این بانو کیست؟ گفتند: فاطمه دختر محمّد رسول خدا و مادرِ پدر تو است! گفتم: به خدا، نزد او می روم و از آنچه با ما کردند، به وی شکایت می کنم. پس نزد او رفته، مقابلش ایستادم و گریستم و گفتم: مادرجان! حقّ ما را منکر شدند، جمع ما را از هم جدا کردند و حُرمت ما را نگه نداشتند! مادرجان! به خدا، پدرم حسین را کشتند!

پس آن بانو به من فرمود:

سکینه جان! دیگر سخن مگو که دلم را سخت لرزاندی و قلبم را پاره کردی! این پیراهن پدر تو است، آن را نگه داشته ام تا زمانی که خدا را ملاقات کنم

. ریاحین الشّریعه، ج ۳، ص ۲۸۰ - ۲۷۸؛ نفس المهموم، ص ۲۱۷.

  • جلال کریمی