Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

۳۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


  • جلال کریمی

ابو عبداللّه نیشابورى در کتاب اءمالى خود به نقل از حضرت علىّ ابن موسى الرّضا علیهماالسّلام آورده است :
در یکى از عیدها که امام حسن و حسین علیهماالسّلام لباس مرتّبى به تن نداشتند، به مادرشان ، حضرت زهراء علیها السّلام اظهار داشتند: مادرجان ! بچّه هاى مدینه براى عید لباس نو پوشیده و خود را زینت کرده اند؛ ولى ما چیزى نداریم و برهنه ایم ، چرا ما را لباس نو نمى پوشانى و زینت نمى کنى ؟
حضرت زهراء علیها السّلام فرمود: عزیزانم ! لباس هاى شما نزد خیّاط است ، هرگاه بیاورد شما را زینت مى کنم .
لحظات به همین منوال گذشت ، تا آن که شب عید فرا رسید و حسن و حسین باز هم نزد مادرشان آمده و همان سخنان قبل را تکرار نمودند؛ در همین لحظه حضرت فاطمه زهراء علیها السّلام به شدّت غمگین و اندوهناک شد و گریست ؛ و همان جواب قبلى را براى عزیزانش مطرح داشت .
پس چون تاریکى شب فرا رسید، کوبنده اى درب خانه را کوبید، حضرت فاطمه زهراء فرمود: کیست ؟
جواب آمد: اى دختر رسول خدا! من خیّاط هستم ، لباس ها را آورده ام ، پس حضرت زهراء علیها السّلام درب را گشود؛ و آن گاه دستمال بسته اى را تحویل گرفت و داخل منزل آمد.
هنگامى که آن دستمال بسته را باز کرد، دو پیراهن ، دو شلوار، دو رداء، دو عمامه و دو جفت کفش سیاه منگوله دار در آن مشاهده نمود.
خوشحال و شادمان گشت ؛ و به نزد حسن و حسین آمد؛ و عزیزانش را از خواب بیدار نمود و لباس هاى عید را به ایشان پوشاند.
در همین لحظه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، وارد منزل شد و چون حَسَنین را با آن وضعیّت مشاهده نمود، آن ها را در آغوش گرفت و بوسید؛ و سپس به دخت گرامیش فاطمه زهراء خطاب کرد و اظهار داشت : دخترم ! خیّاط را دیدى ؟
حضرت فاطمه علیها السّلام پاسخ داد: بلى ، او را دیدم .
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله فرمود: اى دخترم ! او خیّاط نبود بلکه خزینه دار بهشت بود.
حضرت فاطمه علیها السّلام سؤ ال نمود: چه کسى شما را از این موضوع آگاه نمود ؟
حضرت رسول در پاسخ فرمود: او پیش از آن که به آسمان عروج نماید، نزد من آمد و مرا از این جریان آگاه نمود.

  • جلال کریمی

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت.

شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت

با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید

و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...



خورشید ، تاریکی را می شست .

می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و

روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد.

روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.


شیطان با خودش می گفت:

کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید

را در آن پیچید یا کاش …

و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:

کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است

و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!

این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!

شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.

جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

***

حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،

جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ،

تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.

چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .

چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.

وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.

خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.

خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.

خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.

***

حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.

خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی

چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

  • جلال کریمی

بچّه آهو و بى طاقتى ملائکه
روزى امام حسن مجتبى علیه السّلام در کنار حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ایستاده بود، که یک شکارچى در حالى که بچّه آهوئى را به همراه داشت وارد شد؛ و اظهار داشت : یا رسول اللّه ! من این بچّه آهو را شکار کرده ام و آن را براى فرزندانت حسن و حسین علیهماالسّلام هدیه آورده ام .
حضرت آن بچّه آهو را قبول نمود و به امام حسن مجتبى علیه السّلام داد و براى شکارچى دعاى خیر نمود.
و پس از ساعتى حسین علیه السّلام آمد؛ و چون دید برادرش با بچّه آهوئى سرگرم بازى است گفت : آن را از کجا آورده اى ؟
جواب داد: جدّم رسول اللّه آن را به من داد.
امام حسین علیه السّلام سریع به سوى جدّش رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روانه شد و اظهار داشت : چرا به برادرم بچّه آهو داده اى و به من نمى دهى ؟!
و مرتّب این سخن را تکرار مى نمود و حضرت رسول نیز او را با ملاطفت و مهربانى دلدارى مى داد، تا آن که حسین علیه السّلام مشغول گریه شد.
ناگاه جلوى مسجد سر و صدائى به پا شد، هنگامى که مشاهده کردند، دیدند که گرگى آهوئى را به همراه بچّه اش آورده است .
همین که نزد حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله رسیدند، آهو با زبان فصیح ، به عربى لب به سخن گشود و گفت : یا رسول اللّه ! من داراى دو بچّه شیرخواره بودم ، یکى از آن ها را شکارچى گرفت و براى شما آورد؛ و این بچّه برایم باقى ماند و خوشحال بودم .
و هنگامى که مشغول شیردادنش بودم صدائى شنیدم که مى گفت :
زود باش ! با سرعت بچّه ات را نزد پیامبر خدا بِبَر، چون حسین علیه السّلام با حالت گریه درخواست آن را دارد؛ و تا قبل از آن که اشک بر گونه هایش جارى گردد، خودت را با بچّه ات باید آن جا رسانى ؛ وگرنه این گرگ تو و بچّه ات را نابود مى کند.
و سپس گفت : یا رسول اللّه ! من مسافت زیادى را با سرعت آمده ام و خدا را شکر مى گویم که پیش از جارى شدن اشک بر صورت مبارک فرزندت حسین خود را به اینجا رسانده ام .
در این هنگام صداى تکبیر از جمعیّت بلند شد؛ و حضرت براى آهو دعا نمود و بچّه اش را تحویل حسین علیه السّلام داد؛ و آن را نزد مادرش حضرت زهراء علیها السّلام آورد و همگى شادمان گردیدند.

  • جلال کریمی

مرحوم قطب الدّین راوندى در کتاب خود آورده است :
عدّه اى در حضور مبارک امام حسین علیه السّلام نشسته بودند، که ناگاه جوانى گریه کنان وارد شد.
امام حسین علیه السّلام به او فرمود: چرا گریان و ناراحت هستى ؟
جوان اظهار داشت : هم اکنون مادرم بدون آن که وصیّتى کرده باشد، فوت نمود و از دنیا رفت ؛ و او اموال بسیارى داشت ، پیش از آن که بمیرد به من گفت که بدون مشورت با شما هیچ دخالت و تصرّفى در اموالش نکنم .
پس امام حسین علیه السّلام به کسانى که آنجا حضور داشتند فرمود: برخیزید تا به طرف منزل این زنى برویم که از دنیا رفته است .
لذا همگى حرکت کردند و به منزلى که جنازه زن در آن نهاده شده بود، وارد شدند و جلوى درب اتاق ایستادند.
در این هنگام حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام دعائى را خواند؛ و به اذن خداوند متعال آن زن مُرده ، زنده شد.
همین که زنده شد نشست و پس از گفتن شهادتین ، نگاهى به امام علیه السّلام انداخت و گفت : اى سرورم ! سخنى بفرما و مرا به دستورات خود راهنمایى نما.
حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام داخل اتاق شد و بر بالشى تکیه داد و فرمود: هم اینک وصیّت کن ، خداوند تو را رحمت نماید.
زن اظهار داشت : اى پسر رسول خدا! من اموالى چنین و چنان در فلان مکان دارم ، یک سوّم آن ها را به شما مى دهم تا در هر راهى که مصلحت مى دانى ، مصرف نمایى .
و دو سوّم دیگر آن ها را به این پسرم مى دهم ؛ البتّه به شرط آن که او از دوستان و علاقه مندان شما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السّلام باشد.
ولى چنانچه مخالف شما گردد، پس تمامى اموال خودم را در اختیار شما قرار مى دهم ؛ چون که مخالفین شما هیچ حقّى در اموال مؤ منین ندارند.
سپس آن زن از حضرت خواهش نمود که بر جنازه اش نماز بخواند؛ و مسائل کفن و دفنش را نیز خود حضرت بر عهده گیرد.

  • جلال کریمی