- ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۱
حکایت (درویش و پسرش!!)
درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خویش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.
گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ
استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.
آن دوریش صاحب حال بود.این سخن بشنید نعره ای زد و بی هوش شد.
چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم
عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ
خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد حال چگونه
باشد؟
عاشق گمنام نوشت:
افسوس....
مادر پیر شده و آشپزخانه از تنها شدن نگران است …
یقه پیراهن پدر هراسان به آخرین دکمه های بسته شده با دست او خیره شده اند …
فرشته مو سفید خانه مان کوله بارش را بسته …
امروز برایم خاطره اولین روز مدرسه ام را گفت که وقتی وارد کلاس شدم و او میرفت گریه میکردم …
خواستم بگویم آخر مهربان آن روز زجه هایم برای چهار ساعت ندیدنت بود ولی یک عمر ندیدنت را چه کنم ؟؟؟ اما نگفتم …
ܓ✿خوب می شوم...ܓ✿
✿آقا قسم به جان شما خوب می شوم
باور کن آخرش به خدا خوب می شوم
حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش
با یک نگاه لطف شما خوب می شوم
این روزها ز دست دل خویش شاکیم
قدری تحملم بنما خوب می شوم
من ننگ و عار حضرتتان تا به کی شوم
کی از دعای اهل بکا خوب می شوم
جمعی کبوتر حرم فاطمی شدند
من هم شبیه آن شهدا خوب می شوم
گر چه دلم ز دوری تان پر جراحت است
در چشمه سار ذکر و دعا خوب می شوم
من بدترین غلام حقیر ولایتم
ای بهترین امام بیا خوب می شوم
با این همه بدی به ظهور شما قسم
با یک نسیمِ کرب و بلا خوب می شوم...✿
عاشق گمنام نوشت:
خوب یا بد، هرچه باشد، عیبِ دلتنگی ست این
من به هرکس میرود مشهد، حسادت میکنم.